محل تبلیغات شما

بهاران



مهسای جان دوست مهربان ، قدیمی و دبیرستانی ام   با قلم زیبایش داستان عاشقانه ای را روایت کرده است که خواندنش در روز عشق و دلدادگی خالی از لطف نیست. رمز مطلب را برای برخی دوستان لبخند ماهی ارسال می کنم. 


قدم های ماهک / ماه نقره فام

  


سی و هفتمین جشنواره ی فیلم فجر دیشب با معرفی برگزیدگان به کار خود پایان داد. برنامه ی اختتامیه را از شبکه ی نمایش مستقیم تماشا کردم.

۷ سیمرغ برای یک فیلم!!

 فیلم "شبی که ماه کامل شد" اثر نرگس آبیار برنده ی بهترین فیلم،بهترین کارگردانی، بهترین طراحی لباس، بهترین طراح چهره پردازی، بهترین بازیگر نقش اول مرد(هوتن شکیبا)، بهترین بازیگر نقش اول زن(الناز شاکر دوست)، بهترین بازیگر نقش دوم زن (فرشته صدر عرفایی) شد.

اینکه چرا این فیلم حایز این همه توجه بوده است باید منتظر ماند و در اکران عمومی این فیلم را دید. 


مریم، دوست جدید وبلاگی ام که مشترکات فراوانی با هم داریم امروز عازم سفر کربلا شد. حدود دو ساعت قبل از پروازش چند دقیقه ای با او صحبت کردم تا خودم را یادآوری کنم برای لحظه ای که چشمانش به ضریح شش گوشه ی ارباب می افتد.


+زیارت ارباب نصیب همه ی عاشقان واقعی اش


امروز دو تا از خاله ها قصد کردند عسل و بصل را هیومن پارک ببرند با پذیرایی  عصرانه. چقدر بچه ها ذوق داشتند و بهشان هم حسابی خوش گذشته بود. این خاطرات قطعا در ذهن عسل و بصل خواهد ماند و در آینده از بی مهری های عمه و عموها خواهند گفت.


وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.

حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

آخه 'هه' هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.

اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه، ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد و با دوستش ریز ریز می خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم، ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ.واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی

گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا

خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.

کاش آن روزها تموم نمی شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم.

تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!



روزبه معین 





امروز فرصت شد و فیلم درام تاریخی" انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی"محصول  سال ۲۰۱۸ بریتانیا آمریکا و فرانسه به کارگردانی " مایک نیوول" رادیدم. فیلمی با روایتی آرام و مهیج و دوست داشتنی 

داستان سال ۱۹۴۴ را روایت میکند و ژولیت شخصیت اصلی این فیلم که نویسنده ی کتاب است ، طی دریافت یک نامه از داوسی به گرنزی سفر میکند و با شنیدن حرفهای اعضای انجمنی که در جنگ جهانی دوم تشکیل شده است قصد نوشتن کتاب از وقایع اتفاق افتاده را دارد.

" سیدنی" ناشر کتابهای ژولیت را دوست داشتم. دوستی با مرام که همیشه حامی و مشوق ژولیت بود. لحظه ی خداحافظی ژولیت از اعضای انجمن بسیار لطیف بود و نگاه های داوسی دل هر عاشقی را می لرزاند. خانمی که ژولیت در خانه اش ست داشت شخصیت منفوری داشت چیزی شبیه کسانی که به ظاهر دیندارند ولی به خودشان اجازه میدهند در مورد هر کسی قضاوت کنند و حکم صادر کنند. 


جالب است که دوبله شده ی این فیلم هم در سایتها موجود است و نام دوست عزیزم نرگس آهازان هم در میان دوبلورها بود




سر انگشتان دست که درد بگیرد نشانه ی خوبی است. یعنی انگشتانت از خواب بیدار شده اند و باید محکم بچسبند به سیم های تار. هر وقت سر انگشتانم پوست پوست میشود خوشحالم و خرسند. این هفته چهارگاه لنگ ساخته ی استاد عیسی را تحویل دادم. بد نزدم. همچنان با سرعت بالای قطعات مشکل دارم. همچنان انگشت سوم دست چپم در نواختن تکیه ها کند است. همچنان وسط قطعه فراموشم میشود کجا هستم و به کجا باید برسم. همچنان در اجرای چنگ نقطه دار وصل به دولاچنگ با تک ریز آشتی نکرده ام. همچنان در کلاس هنگام تحویل درس، ساز روی پاهایم سر میخورد و تمرکزم را از دست میدهم. من! راه درازی را در پیش دارم.


+ دوشنبه های دوست داشتنی


هر روز ظهر که از در مدرسه میزنم بیرون پدر مارال رو میبینم  که منتظره دختر ورزشکارمون رو ببره سر تمرین. خداییش خیلی سخته هم مدرسه بیایی و درس بخونی و هم برای مسابقات قهرمانی آماده بشی. جمعه که مارال پیشم بود میگفت مسابقات کاپ آزاد اردیبهشت ماه تو قزاقستانه و مسابقات انتخابی المپیک ۲۰۲۰ هم تیرماه برگزار میشه. سخت مشغول تمرینه و امیدوارم نتیجه بگیره. مارال میگه بعد جریان حجابش و محرومیتش از بازی تو آرژانتین درخواست از تیمهای آلمان و استرالیا داشته که برای اون تیمها مبارزه کنه. این حرفها رو وسط تمرین حل کردن از زیر زبونش میکشم بیرون

هوا سوز بدی داشت. وارد مدرسه که شدم صدای قرآن از بلندگوی مدرسه پخش می شد. بچه های کلاس یازده انسانی گوشه ی حیاط روی زمین نشسته بودند و گریه میکردند. بقیه ی بچه های مدرسه هم مغموم در گوشه ای اشک میریختند. نگین فوت شده بود. میگفتند علتش ایست قلبی است. من معلم نگین نبودم ولی با شنیدنش اشک امانم نداد. همه ی همکارانم در دفتر گریه میکردند. یکی گفت راحت شد! نگین زندگی سختی داشت. پدر و مادر از هم جدا شده بودند و پدر اعتیاد  داشت. مادر مجدد ازدواج کرده بود و نگین و خواهر کوچکش پیش پدرشان زندگی میکردند. مدیر میگفت ایام عید نگین بهم زنگ زد و گفت پدر مرا از خانه بیرون انداخته است. بهش گفتم برو یه جای شلوغ تا من بتونم تماس بگیرم‌. نگین تا ۸ شب در پارک بود که مادر و شوهر مادرش آمده بودند دنبالش. مدیر ادامه داد برای رها شدن نگین و خواهرش از دست آن پدر بی کفایت با چند مقام مسیول بهزیستی صحبت کرده است ولی آموزش و پرورش اجازه ی دادن هیچگونه ی اطلاعاتی به بهزیستی را به مدیر نداده است!!  گفته بودند خودمان حواسمان هست!!

+ نگین جان، دخترم! راحت بخواب دیگر کسی آزارت نخواهد داد.


سارا نامی مستعار برای بهار بد است. هرگاه بهار کار نادرستی انجام می دهد به بهار تذکر نمی دهیم و سارا مورد سرزنش قرار میگیرد. سفره ی صبحانه باز بود و برای اینکه بهار تشویق به خوردن شود یک لقمه به سارا میدادم و لقمه ای دیگر در دهان بهار می گذاشتم‌. امیرعباس از حمام خارج شد و با همان حوله ی تن پوشش وارد آشپزخانه شد و کنار سفره ی صبحانه ایستاد که بهار با حالتی نگران گفت: مامان! سارا له شد

+ یه همچین دختر خیالبافی دارم من.


برای شش درس هدف(که آموزش و پرورش تعیین کرده است) برنامه ی امتحانی داده اند. سه درس قبل عید و سه درس بعد عید آزمون گرفته میشود. مدرسه گفت به بچه ها بگین امتحان معرفی  نهایی اشونه! سر کلاس همین حرف را تکرار کردم و بچه های مرتب در خصوصش سوال میپرسیدند و من هر دفعه دروغ بزرگتری را تحویل می دادم!




یکی  از جدیدترین نوشته هایش را دوستی برایم ارسال کرد. خواندمش و گفتم چه مسخره!  چرت و پرت نوشته است!  از خودم تعجب کردم. همین چند سال پیش لحظه شماری میکردم پستی منتشر کند و من چندین بار نوشته اش را میخواندم و به راستی غرق لذت میشدم و تحسینش میکردم .

چقدر آدمی پیچیده است و حس و حالش مدام در حال تغییر.

+ سنجاق شود به پست آرام



"یکشنبه غم انگیز" عنوان فیلمی آلمانی مجارستانی به کارگردانی رولف شوبل محصول ۱۹۹۹ است. زیبایی ایلونا دخترکی که در رستوران کار میکرد دل پیانیست تازه استخدام شده ی رستوران را برده بود و در روز تولد دخترک قطعه ی " یکشنبه ی غم انگیز" را برایش نواخت و تقدیمش کرد. قطعه ای که شهرت جهانی یافت و تعداد زیادی با شنیدن این قطعه دست به خودکشی زدند. ماجرا از علاقمندی یک تاجرآلمانی به ایلونا شروع میشود و با شروع جنگ جهانی دوم اتفاقات ناخوشایندی رخ می دهد که در نهایت به مرگ سفیر آلمان( تاجر آلمانی) در رستوران ایلونا ختم میشود.



+ دوستانی که فیلم را دیده اند در خصوص فرزند ایلونا سوالی دارم‌!




رز از معدود شاگردانی است که برای علایقش و رسیدن به هدف والایش جنگید و نتیجه گرفت. رز دانش آموز رشته ی ریاضی بود و بر خلاف میلش وارد این رشته شده بود و سال آخر با سماجتی که به خرج داد دیپلم هنرستان گرفت و با رتبه ی عالی در رشته ی نقاشی دانشگاه اهرا پذیرفته شد. رز در اولین حضور جشنواره ای اش خوش درخشید. در بخش هنرهای جدید جشنواره ی تجسمی فجر کار بسیار درخشانش در بین آثار فراوان ارسالی به بخش مسابقه راه یافت و در معرض دید عموم قرار گرفت. جمعه فرصتی مهیا شد تا از این اثر در موسسه فرهنگی هنری صبا دیدن کنم و به این همه خلاقیت و انرژی آفرین بگویم.


+ نمایشگاه تا ۱۵ اسفند ۹۷ برقرار است.

+ عکسها و توضیحات رز  در پیج اینستاگرام من


خاله ی بهار روحیه ی بسیار لطیفی دارد و رابطه اش با بهار خیلی  هم عالی است. در یکی از همین روزهای زمستانی بهار ته تغاری اش  رفته بودند پیاده روی. هوا نسبتا خوب بود و خاله  به بهار گفته بود دستهایت را باز کن. به آسمان نگاه کن و خدا را با یک نفس عمیق وارد درونت کن و این کار را با هم به دفعات تکرار کرده بودند. خاله تعریف میکرد بعد از انجام این کار، بهار با هوایی که از دهانش به موقع سرما خارج شد گفته بود خاله! خدا اومد بیرون


+ بهار خیلی دنبال خدا میگردد من هم میگویم خدا تو دلت جا گرفته مادر


گروه فامیلی برای من معنایی ندارد. نه در گروههای خاله عمه ها هستم و نه در گروه های فامیلی مهربان همسر. چندین بار مرا عضو کرده اند و با عذرخواهی خارج شده ام. من انم و پدر و مادرم دو گروه بیشتر نداریم یکی در تلگرام با نام " ما شش نفر" و دیگری در واتس با نام " همه ی زیبارویان"

نام گروه فامیلی شما چیست؟


سر میز صبحانه بودیم. بحث سر دکتر سروش مطلق بود که چرا یک دفعه اینجوری شد. قید زندگی آرامش را زد و دل به مریم سپرد. به یاسمنی که عاشقش بود دروغ میگفت و با بچه هایش غریبه بود. سروش در ابتدای دا ستان فرد عاشق پیشه ای بود و وفادار به زندگیش چه شد ورق برگشت؟

تحلیل همکارانم در نوع خودش جالب بود. یکی میگفت ذاتش از اول اینچنین بوده و ذات آدمی قابل تغییر و اصلاح نیست. دیگری گفت فیلم است جدی نگیر. یکی گفت باید حامد شریف هم وارد بازی شود دیگر.آن یکی گفت سروش هم اشتباه میکند آدم است دیگرو همکار بازنشسته امان گفت مشکل خوبی زیاده از حد یاسمن بود. اگر اینقدر سرش به زندگیش گرم نبود و به خودشم توجه داشت  و توقعاتی هم به تبعش قطعا سروش همچنین عملی مرتکب نمیشد. با این تحلیل مدتی به فکر فرو رفتم!


+ نظر شما را به جان و دل خریداریم


فقط شبکه ی کیش نیست که از دستشان در میرود و  صحنه های غیراخلاقی پخش میکند. ما در بن بستمان افرادی را شاهد هستیم که فراتر از قاب تلویزیون عمل میکنند. حتی پیراهن سفید هم می پوشند تا در تاریکی شب جزییات حرکات و جنب و جوشهایشان از چشمان ما دور نماند. بنده خداها نمیدانستند طبقه ی سومی ها همیشه کنار پنجره اند و کوچه ی بن بست را رصد می کنند. در عالم خودشان و در سکوت شب  توی این کوچه ی بن بست لحظات خوشی را برای هم رقم می زدند که یک دفعه مهربان همسر در پرایدشان را باز کرد و با  گفتن . بوق چنان دادی بر سرشان کشید که پسرهول شد و هنگام جابجا شدن از روی صندلی شاگرد به پشت فرمان صدای بوق ماشینش هم درآمد و من هم تا مدتها که این صحنه یادم می آمد خنده از لبانم جمع نمی شد. خدایا این دلخوشیهای کوچک را از ما نگیر

به نظرتان انتهای کوچه ی بن بستمان پارچه نوشته ای درج کنیم با این  عنوان که  این مکان مجهز به چشمان سومی هم هست یا همچنان گیر بدهیم و بخندیم و شاد شویم؟!


دوشنبه ها را و کلاس تارم را دوست دارم هر چند که خوب تمرین نکرده باشم و آماده نباشم، باز با انرژی به کلاس میروم. همیشه حرفهای خوب و قابل تاملی در کلاس از استاد عیسی میشنوم .بدون هرگونه ملاحظه ی استادی حقایقی را میگوید که در اساتید گذشته ام سراغ ندارم‌‌. صحبت از سازم شد و گفت نیاز به تعمیر دارد. ایرادات ساز را یک به یک گفت. قرینه نبودن نقاره، کج بودن خرک، جنس نامرغوب پوست و فاصله ی نامتعارف سیم ها از هم. گفت به قیمتی که هزینه اش کردی نمی ارزد. از همکاران خودش شاکی بود که برای سود بیشتر سازهایی را به هنرجویان نا آشنا میفروشند که قیمت واقعی نیست. میگفت ساز را باید از کارگاه و سازنده ی اصلیش خرید تا هم اصالت داشته باشد و هم مواقعی که نیاز به تعمیر داشت سازنده اش در دسترس باشد. استاد عیسی میگفت همه ی ما معلمها وقتی هنرجویی را به کارگاهی معرفی میکنیم درصد میگیریم ولی بعضی همکارها در این زمینه سیری ناپذیرند!

به من هم شدیدا پیشنهاد کرد در این اوضاع اسفناک اقتصادی کلاس خصوصی برای دانش آموزانت بگذار با هزینه ی متعارف و از درآمدش یک ساز خوبتر برای خودت بخر. 

+ چقدر از استاد قبلی ام دلخورم بابت سازی که بهم



زمانی که خداحافظی را با تو شروع کردم، به رابطه هایی دیگر سلام کردم. زمانی که از تو ناامید شدم، به آدمهای دیگری امیدوار شدم. به آدمهایی که مرا می دیدند و هر از گاهی حالم را میپرسیدند. آدمهایی که با بی تفاوتی مرا در انتظاری سخت جا نمی‌گذاشتند. آدمهایی که برای تولدم لازم نبود کسی به آنها یادآوری کند و به زور لبخند بزنند و بگویند " آرزو کن!"

آن زمانها آرزویم تو بودی و اکنون آرزویم خودم هستم! آن روزها همه چیز به تو ختم میشد. چه روزهای غم انگیزی.

خوشحالم که آن روزها تمام شده است.

تو نیستی و من هنوز در امتدادِ خداحافظی‌ام.

و راضی‌ام.

از نبودنت و از بودنم! 

از اینکه تصمیم گرفتم برای بی تفاوتی تو تلاش نکنم.

از اینکه در نهایت تصمیم گرفتم خداحافظی را شروع کنم.

موفق نشده‌ام کامل خداحافظی کنم.

تصویرت هنوز همراهم هست.

در تصویرت میخندی و سیگار میکشی و مهمتر از همه مرا میبینی. در تصویرت نگاه میکنی. نگاهی نافذ و گیرا! 

اما این فقط یک تصویر است. 

و من قبول کرده ام که تصویر تو هرگز شبیه به خودت نبوده و نخواهد بود.

تصویری که من از تو دارم، با حقیقتِ تو بسیار تفاوت دارد.

و شبی که پذیرفتم تو با تصویرت فرق داری شب عجیبی بود.

آن شب تنهاترین و بی پناه ترین آدمِ روی زمین بودم! 

آن شب فکر میکردم "میمیرم"! ایمان داشتم که دیگر نمیتوانم در دنیا دوام بیاورم.

اما شبهای زیادی گذشت! و من زنده ماندم! و تو همچنان بی تفاوت! 

به نظر میرسد قرار نیست بدونِ حضورِ تو بمیرم. اگر قرار بود بمیرم تا به حال مرده بودم! و به نظر میرسد قرار هم نیست چیزی تغییر کند.

تو بی تفاوت ترین آدمِ زندگیِ من از کودکی ام تا به اکنون بوده ای، هستی و خواهی بود. راضی ام. از خودم و از تصمیم هایم. از اینکه جایی تلاش برای به دست آوردنت را متوقف کردم و اجازه دادم زندگی فرصت های دیگری را نشانم دهد. 

فقط گاهی که دلم تنگ میشود به ستاره ها نگاه میکنم و برایت آرزوهای خوب میکنم و با خودم فکر میکنم که چقدر حتی بی تفاوتی‌ات را دوست داشتم! 

به خاطر تمام روزهایی که نبودی و ندیدی ممنونم و به خاطر بزرگترین درسی که به من دادی همیشه سپاس گزارت خواهم بود؛ اینکه نخواهم مُرد اگر رابطه ای تمام شود. 



پونه_مقیمی





کانون زبان ایران آزمون فاینال زمستانش را اینترنتی برگزار کرده است. امیرعباس، سطح race3 هست و دیروز زمان آزمونش بود. نگران بودم مبادا سوالی را متوجه نشود و یا معنای کلمه ای را نداند و از پسش بر نیاید و زحماتش به هدر برود. از این رو به خانه ی خاله رفتیم تا در حضور خاله اش که مدرس زبان است آزمون دهد. سفارش هم کردم که خاله فقط حاضر و ناظر باشد تا قوت قلبی برای امیرعباس باشد. انصافا هم در دو سه مورد راهنمایی کرد و نمره اش ۸۰ از ۱۰۰ شد که ۲۰ درصد نمره ی اصلی است. میدانستم کار درستی نکردم و با این شیوه بدعادتش کردم که همیشه محتاج کسی باشد. امروز در مدرسه شنیدم که دبیر زبان مدرسه امان شب گذشته به جای پسرش آزمون داده است. به تربیت خودمان بسیار افسوس خوردم که چرا نمیگذاریم فرزندانمان مستقل بار بیایند و اگر با شکست هم مواجه شدند خودشان برخیزند.



+ تا مشکلات زیرساختی شبکه های اینترنتی را برطرف نکردید از این بلند پروازیها نداشته باشید! همچنان زمان آزمون را تمدید می کنند.


​بسم المعطّرٌ الحبیب


تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زن جماعت را کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت و روب وُ وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس  گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد. پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده.

حی لایموت سرشاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطه‌چی چنان نارنج‌هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند وُ جواب آزادی‌خواهی، داغ و درفش است وُ تبعید و چوب و فلک. دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌ایدُ شب به شب بر گیس می‌مالیم. 

سَیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم باجی. عرق همه را درآورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده. می‌دانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌جا قُرص باشد، صاحاب داشته باشد، دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود، چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید می‌زند. دلْ ابریشم است. 

نه دست و دلم به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق وسمه وُ سرخاب وُ سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی که آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.

به قول آقاجانمان؛ دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید وُ خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کارخداست. چلّه‌ها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به تهران مراجعت فرمایید وُ به داد دل ما برسید، تیمارش کنید وُ بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد وُ شیشهٔ عطری که رو به اتمام است. زن را که که می‌گویند ناقص‌العقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم وُ گره از زلف وا کنیم وُ بر آن بخُسبیم. شما که مَردید، شما که عقل‌تان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیده‌اید وُ درس طبابت خوانده‌اید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقص‌العقل چه کند.


تصدقت پری‌دُخت

- بوسه به پیوست است.





درس این هفته ام کندن و کشیدن با یک مضراب  اجرا و صداگیری دو نت است و در کنارش مضراب چپ‌زدن به سیم پنجم تار!!!

تار در ابتدا پنج سیمه بوده است که توسط درویش خان سیم دیگری قبل از سیم بم اضافه شده که به سیم پنجم معروف است  و تار را شش سیمه کرده است. همانگونه که سیم سوم (قبل از سیم بم)در سه تار توسط مشتاق علیشاه اضافه شد و سه تار را چهار سیمه کرد. تا این مرحله ی تارنوازی ام با سیم پنجم کاری نداشتیم ولی درس این هفته اجرای دو چنگ است که یکی با مضراب راست به  سیم اول میخورد و دیگری با مضراب چپ به سیم پنجم. بماند که در این یک هفته مضراب چپم به سیم سل و بم خورد الا سیم پنجم 


+ همچنان اندر خم یک کوچه ام.


میگویند در اختلاس میلیاردی  روی دست( ب . ز) زده است و متواری است. این خبرها را که میشنوم،  کشف حجابشان، ماشینهای آخرین مدلشان، خانه  های فرنگشان، شرکتهای رنگ و وارنگشان را که میبینم لعن و نفرینشان میکنم به غلظت. دست خودم نیست. یعنی پیش خودشان چه فکر کرده اند؟یعنی سهم ذره ای خودشان را برداشته و برده اند؟! دعا میکنم هر چه برده اند خرج مرض ناعلاج خودشان و بچه هایشان و جد و آبادشان شود و زهر شود به کامشان. شما دوست داشتید از سهمتان بگذرید ولی من از سهمم نمیگذرم و آن دنیایی هم اگر باشد از آنها طلب خواهم کرد. به همین سوی چراغ قسم


+ یک عدد ایرانی عصبانی


دانش آموز سال دوازدهم اصلا حوصله ی نشستن سر کلاس را ندارد. مدام سرش روی میز است و چرت می زند یا حواسش جای دیگری است. علت را که جویا میشوی همه اشان کلاسهای کنکور بعد از ظهرشان و دیر رسیدن به خانه را بهانه میکنند. من هم حسابی حالشان را میگیرم و میگویم کلاس کنکور برای دانش آموزان زرنگ است که بتوانند  با برنامه ریزی منظم مدرسه را هم جوابگو باشند نه شماها!  بهشان بر میخورد و من در دلم خوشحال میشوم. حتی حوصله ی نوشتن تمرین پای تخته را هم ندارند و دست  زیر چانه میگویند خانم با گوشیتان عکس بگیرین و برامون بفرستین. این دانش آموزان به نظرتان کتک زدن ندارند؟!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها