محل تبلیغات شما

هوا سوز بدی داشت. وارد مدرسه که شدم صدای قرآن از بلندگوی مدرسه پخش می شد. بچه های کلاس یازده انسانی گوشه ی حیاط روی زمین نشسته بودند و گریه میکردند. بقیه ی بچه های مدرسه هم مغموم در گوشه ای اشک میریختند. نگین فوت شده بود. میگفتند علتش ایست قلبی است. من معلم نگین نبودم ولی با شنیدنش اشک امانم نداد. همه ی همکارانم در دفتر گریه میکردند. یکی گفت راحت شد! نگین زندگی سختی داشت. پدر و مادر از هم جدا شده بودند و پدر اعتیاد  داشت. مادر مجدد ازدواج کرده بود و نگین و خواهر کوچکش پیش پدرشان زندگی میکردند. مدیر میگفت ایام عید نگین بهم زنگ زد و گفت پدر مرا از خانه بیرون انداخته است. بهش گفتم برو یه جای شلوغ تا من بتونم تماس بگیرم‌. نگین تا ۸ شب در پارک بود که مادر و شوهر مادرش آمده بودند دنبالش. مدیر ادامه داد برای رها شدن نگین و خواهرش از دست آن پدر بی کفایت با چند مقام مسیول بهزیستی صحبت کرده است ولی آموزش و پرورش اجازه ی دادن هیچگونه ی اطلاعاتی به بهزیستی را به مدیر نداده است!!  گفته بودند خودمان حواسمان هست!!

+ نگین جان، دخترم! راحت بخواب دیگر کسی آزارت نخواهد داد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها